داستان مرینت و ادرینا
باید بگم که من این داستان رو می نویسم چون دوستش دارم مرینت:ادریانا ادرینا :بله مرینت:این موز رو بزار تو یخچال سمت راست ادرینا:باشه الیا:بچه ها ادرینا و مرینت:بله الیا: انگار ما فقط نیستیم ادرینا:چی الیا:انگار کلویی و لایلا هم هستند مرینت:خب مهم نیست الیا : اخه نمی شه که توی یه اتاق ۵تا دختر باشن مرینت:پس چجوری من و تو و ادرینا و کلویی و لایلا یه خونه داریم؟ الیا:اخ... راست می گی ادرینا:بچه ها می گم شما ها قبلا با کلویی و لایلا دوست صمیمی بودین مرینت:هنوزم هستیم البته تو هم هستی (همه وسایلشونو می زارن و می رن بیرون) ...